(4) آگاهی (وعی)
با روانی پالوده و روحی پرگشوده در آسمان، که جز نور و صفا نمی‌بیند، این شاهین ما در سن و سال شکوفه‌ای بهاری، شاداب و تازه و شکفته شده، پیوسته به خانه‌های خدا (مساجد) رفت و آمد می‌کرد. پس از آنکه روح این شاهین وی را به درنوردیدن افق‌ها، تنگه‌ها، بسترها و گذرگاه‌های دعوت واداشت، می‌گوید: «حلقه‌های ذکر با آن صداهای هماهنگ، ترانه‌های زیبا، گذشت ذکر گویندگان جوان و سالخورده و فروتنی آنان در برابر کودکان که به مجالسشان می‌آمدندف تا در ذکر گفتن آنان شرکت کنند، این‌ها همه مرا به سوی آن می‌کشاند. به این جهت به آن‌ها پایبند شدم.»
نیکی جز نیکی با خود همرا ندارد. خواند چنین خواست که این روح پاک ثمره‌ی مستانه‌ی حسن نقالی با ذکر خدا و یقین به جاودانگی در جلسه‌های ذکر او یکی از خانه‌های خدا، در جمع رهبران فاضل و جوانان پاک، به دست آورد. این حسن نقال و یقین به جاودانگی در معیت خداوند به همراه جمع انبوه مردمان –بزرگ‌سالان و خردسالان- دو عامل اساسی در شکل‌دهی شخصیت این شاهین بلندپرواز و در روش کار وی –در همان آغاز زندگی- باشند. وی سپس این آماده‌سازی خود را که خدا وی را به سوی آن کشانده بود. با پایداری و تطبق عملی‌ای که در یکی از شیوخ خود دیده بود. پی بگیرد. در خاطرات خود می‌گوید: «خویشتن‌داردی کاملی از آنچه نزد مردمان بود... کوشایی در کارها و خودداری از اتلاف وت در راهی جز راه دانش، فراگیری، ذکر، طاعت و تعبد... چه تنها بود، چه با برادران و مریدانش... راهنمایی درست برادرانِ خود و جهت‌دهی عملی آنان به سوی اخوت، فهم و طاعت خداوند...»

روشی بی‌نظیر در تربیت بود که امام بنا در سنی که هنوز از بلوغ نگذشته بود، از شیوخ صالح دریافت کرد. ادارات علمی داخلی و خارجی، نام‌های این شیوخ را در خود ثبت نکرده‌اند. آنان به سوی پروردگار خود رهسپار شدند، اما پیش از آن حلقه‌ای از حلقه‌های تداوم دین را در درون مسلمانان تشکیل دادند. پس از آنان نوبت این جوان آمد تا حلقه‌ای دیگر را تشکیل دهد. خداوند نیز به وی کمک رساند و وی با گنجینه‌های روش‌شناختی و جهاد با نفس و تداوم راه و دانش بیشتر به دست‌آوردن و انتقال شگرفی‌های زندگی موجود در رواق خانه‌های خدا و حلقه‌های ذکر و نیروی روحانی به دست آمده از آن، به واقعیت عملی و ملموس و افق‌های فراخ‌تر و بزرگ‌تر از آن شهری که در آن زیسته بود، با کاربست روش‌ها و اسلوب‌های ویژه، کمک‌های خداوند را به خود جلب کرد. این روش‌ها را هر چند او خود پدید نیاورده بود، اما هر چه هست توانی ویژه در دستگیری سالکان و ایجاد عزم و صداقت برای شکل‌دهی ربانی زندگی مردم، آن هم با انعطافی متناسب با فطرت خدایی، دارند، این روش‌ها با توان آدمی به طاعت و ذکر خدا و پرداختن به وظایف و قواعد آن به شیوه‌ای استوار، تعامل دارند، خداوند در سوره‌ی ملک می‌فرماید: 

«أَلَا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ»

«آیا کسی که آفریده و او لطیف آگاه است نمی‌داند؟!»

پس از انتقال امام به شهر دمنهود و پیوستن به تربیت معلم، با آغاز ربع دوم زندگی وی، از چهارده‌سالگی تا هفده‌سالگی، روزها سپری می‌شدند، وی در عواطف عرفان و عبادی فرو رفته بود. هم زمانی سه‌سال سپری شد. 1920 تا 1923م. این سه سال پس از انقلاب 1919 بود که علیه استعمار بریتانیا در مصر صورت پذیرفت و مصر را تکان داد. سرنوشت کار خود را می‌کرد. جوان با روی دیگر زندیگف کم کم آشنا می‌شد. فعالیت سیاسی برای دفاع از میهن و ظایفی که بر دوش بزرگ‌سالان و خردسالان می‌گذارد. وی با دوستان دانشجوی خود به ادای وظایفی می‌پرداخت که بر دوش داشتند. وی در این کار هیچ تعارضی با ارزش‌هایی که مسجد در درونش غرس کرده بود نمی‌یافت، بلکه آن‌ها را کاملاً هماهنگ بااهداف تربیت روحانی خود می‌یافت و می‌کوشید از طریق جمعیت‌هایی که با دوستانش برای امر به معروف و نهی از منکر و ترویج اخلاق فاضل و مبارزه با محرمات، مثل میخوارگی، قمار، بدعت‌های عزاداری و ... ایجاد کرده بود، آن‌ها را به زندگی مردم انتقال دهد.

سپس نخستین پیکار شخصی او آغاز شد. وی پس از سکونت در شهر «محمودیه، با هیأتی تبشیری، شامل سه زن به ریاست خانم «ویت» روبه‌رو شد. این هیأت در سایه‌ی پزشکی، آموزش گل‌دوزی و پناه دادن به کودکان دختر و پسر، مسیحیت را ترویج می‌کردند. حسن البنا از خلال جمعیت خیریه‌ی حصافی، به پر کردن خللی پرداخت که هیأت تبشیری آن را پر کرده بود. وی با فعالیت‌هایی مشابه همه‌ی راهها را بر هیأت تبشیری بست و آن را مجبور به رفتن کرد.

بی‌آنکه کسی بداند و بی آنکه به ذهن این شاهین پرگشوده‌ی ما بگذرد، مشیئت خدا بر این قرار گرفت که کوشش برای آزادی میهن و فعالیت اجتماعی در راه دفاع از دین، هم‌زمان آغاز شود. این جوان عبادتگزار، به این هر دو میدان وارد شد و آن را دستاویزی ساخت برا گشودن پنجره‌ای رو به آگاهی از دین کامل و میهن در این راه اصول ثابتی را که در کودکی، نوجوانی و جوانی در خود شکل داده بود، پشتوانه‌ی خود قرار داد، بی آنکه به قدرت، ثروت و حمایت خارجی تکیه کند. وی تنها به خدا تکیه کرد و سپس به درک خود از دین، این شاهین پرگشوده در آسمان آدمیان را پیکان هیچ آشوب و شکاکیتی نمی‌رسید.

(5)

مردمان درباره‌ی جایگاه امام حسن البنا، هم اتفاق دارند و هم اختلاف. وضعیت بشر با امنای وی که خدا خواسته مثل او نقشی در زندگی مردم داشته باشند، چنین است. حجم اختلاف و اتفاقف به نسبت نقش این دسته از بندگان خداف کوچک یا بزرگ خواهد بود. طبیعی است که اتفاق و اختلاف درباره‌ی امام حسن البنا متناسب با حیات بنده‌ای از بندگان خدا باشد که تأثیر وی با مرگ وی خاک‌سپاری‌اش متوقف نشد، بلکه رفته رفته با بالا رفتن نقش این مرد، که از دهات و شهر و منطقه و قاره‌اش فرا گذاشت و مردمان همه‌ی قاره‌ها صدای بالهایش را به هنگام گرایش یافتن مردم به اندیشه‌اش شنیدند، تابناک‌تر شد. با گرایش بیشتر مردم به او، فاصله میان وی و مخالفانش بیشتر شد، وی با این وصف، هیچ کس از آنان نمی‌توانست در برابر او چشم فرو بندد و تا او نبیند یا به او پشت کند؛ زیرا باز هم تصویر امام بنا از مغزش جدا نخواهد شد، یادست کم از باران نمناک فراخوان او، که دوبال گشوده آن را به همه جا پراکنده در امان نخواهد ماند. باران این فراخوان به هر زمینی مناسب که فرو می‌ریزد، آن زمین جان می‌گیرد و می‌روید و با کارزارهایی که دیگران تحمیل می‌کنند و در اثر آن خودشان از پار در می‌آیند، بر سرسبزی و شادابی این زمین بیشتر می‌افزایند. شاعر می‌گوید:

کناطِحٍ صَخْرةٍ یوماً لیُوهنُها

فلَمْ یُضِرْها وأَوْهَى رَأْسَه الوَعْلُ 

«مثل بز کوهی که بر صخره‌ای شاخ می‌زند تا نابودش کند، ولی صخره نابود نمی‌شود و شاخ خودش از هم می‌پاشد.»

درنگ کردن در برابر میراث حسن بن عبدالرحمن بناء و هم کنشی این میراث مثبت و کارآمد، با رخدادهایی که با آن هم‌زمان بود، چنان مصداق‌مندی و واقع‌گرایی به آن می‌دهد که موجب می‌شود هر نویسنده‌ای که شخصیت این دعوتگر را بررسی می‌کند، ناچار از نحوه‌ی شکل‌گیری‌اش سخن می‌گوید و اینکه از چه چشمه‌ای جرعه برگرفته و چه راهی را پیموده و کی و چگونه آماده شده تا به یکی از مهم‌ترین و حساس‌ترین در زندگی مردم بپردازد، وظیفه‌ی که صلاح و فساد مردم به آن وابسته است.

گاه آدمی دچار شگفتی می‌شود چون به تصویر مرشد نخست جماعت اخوان‌المسلمین می‌نگرد، و اینکه چگونه پس از چندسال اندک از آغاز فعالیت، صدها هزار انسان از نسل‌ها و لایه‌های اجتماعی گوناگون، گرداگرد او جمع شدند. حسن البنا جوانی بود تنگدست، کم‌سن و سال و با ظاهری فروتن و یقین استوار به دین خدا و دعوتی که مردم را به آن فرا می‌خواند. مدعی آن نبود که کارهایی خواهد کرد که پیشینیان نکرده‌اند. از نقش گذشته در زندگی آینده غافل نبود. از تحولات زمان و نقش در ترویج دعوت را نیات توان دعوت در اصلاح دین و دنیا، به مثابه‌ی قاعده‌ای پایدار، نیز آگاه نبود.

منابع معرفتی که شخصیت مرشد نخست جماعت اخوان المسلمین را تشکیل می‌دادند، تا 18 سالگی وی همان منابع سنتی در جامعه‌ای ساده بودند که در مقایسته با زمان ما و پس از سپری شدن صد سال، به ویژه در حوزه‌های آموزش، کادرسازی و منابع معرفت، جامعه‌ای ابتدایی بود. در حالی که این جنبه‌ها ناگزیر بایستی برای کسی که چه بسا گروهی را رهبری می‌کند، آن‌هم در زیر انبوه شکست‌های فرهنگی، سیاسی و نظامی که در اواخر سده‌ی نوزده میلادی و آغاز سده‌ی بیست پیوسته بر ملت اسلام فرود می‌آمدند- فراهم باشند. تقدیر خداوند چنین خواسته بود که سرآغاز شکل‌گیری شخصیت امام بناء در دایره‌ای جغرافیایی صورت پذیرد که از دیگر جاهای دیگر، بسیار بیشتر از این شکست‌ها اثر پذیرفته بود. امکانات مهم هیچ‌ جایگاهی نداشتند. کتابخانه‌ای نبود تا راه آگاهی از نوشته‌های معلمان پیشین تاریخ امت را برایش هموار کند، جز مقدار اندکی که شفاهی می‌شنید از نوشته‌های مختصر می‌خواند. رسانه‌ای نیز در کار نبود تا به صورت گسترده، رخدادهای امت و رخدادهای میهن را پوشش دهد، جز منابع محدود و کم محتوا و بی ارتباط بامردم که نمی‌توانستند در ساختن نیرومند فرد که بتواند تأثیری بارز و غیرقابل انکار انند حسن البنا داشته باشد، نقش داشته باشند. حسن البنا خود نیز کسی نیافت که مرشد او باشد، تا سپس به تأسیس جماعتی بپردازد که مانند جماعت اخوان المسلمین، اسلام را گسترده و فراگیر در بر بگیرد. به تقدیر خدا، شکل‌گیری شخصی وی در سالیان آغاز زندگی وی، در زادگاه نخستش صورت پذیرفته بود، وی مستقیم با فاضلان و صالحان ارتباط داشت. به رکن اساسی در شکل‌دهی دعوتگر پای می‌فشرد. این رکن همان ایمان به خدا و استحضار قدرت و عظمت بود تا هیبت وجدان خدا، قبل از هر چیز، دل را سرشار سازد. سپس وی این رکن نخست را در تکوین، به کسانی که خدا خاست زیر دست او تربیت شوند، انتقال داد. وی این رکن را اساس دعوت خود تحت عنوان «الفرد المسلم» قرار داد.

حادثه‌ای کوچک را وی در خاطراتش نقل کرده است. وی در سن جوانی تصور می‌کرد که: «سنت است عمامه‌ای بر سر بگذارم و کفش مثل کفش احرام به پا کنم و ردایی بالای جلباب بپوشم.» مراقب تربیت معلم که وی در آن درس می‌خواند، به او هشدار داد که این طرز لباس پوشیدن، چه بسا موجب شود کهوی از دست یافتن به شغل محروم شد. هر چند درس‌هایش خوب باشد. حسن البنا پاسخ داد: روزی در دست خاست و در دست شورایی که استخدام می‌کند نیز در دست وزارت نیست...»

(6)

با روح، تندرستی، پیش‌روی و توان یک شاهین در پر گشودن به بلندای آسمان‌ها، حسن بن عبدالرحمن بناء در زندگی خویش، خیز برداشت. او نمی‌دانست که فردا چه چیزی فراچنگ خواهد آورد و در چه سرزمینی و با چه ابزاری تقدیر خداوند به سراغ او خواهد آمد. خداوند بلند مرتبه چنین خواست که دوران کودکی، دوران شکل‌گیری هویت او باشد و مقطع شکفته شدنِ غنچه‌ی بشری در وجود او، همان مقطع دریافت ایمان، دریافت سرزنده، رسا و اثر گذار ایمان، باشد. در سنین کودکی، روح و روان وی آماده‌ی دریافت بود، فطرت وی شفاف و بی‌آلایش بود. خردش بیدار و هوشیار بود و قلب نیز گرم دریافت اشاره‌های زنده‌ی ایمان بود و هوشیاری لازم را داشت تا شخصیت و هویت این دعوتگر، در همان سنین کودکی، شکل بگیرد. خداوند چنین مقدر کرده بود که وقت این کودک هیچ‌گاه بیهوده تلف نشود و در جز مواردی که خدا برای آن او را آفریده وقتش را سپری نکند. در سرنوشت وی آمده بود که عمر وی در زمین، در آستانه‌ی چهل‌سالگی متوقف خواهد شد و از آن پس، اندیشه و کارگرد اندیشه وی، تا آن‌گاه که خدا بخواهد، شفاف و آرمانی، تداوم خواهد یافت و اندیشه و خیال مردمانِ پس از وی را شعله‌ور خواهد کرد.

آن پیشوا و مرشد نخست ما، نمی‌دانست که زندگی وی با گلوله‌هایی پایان خواهد پذیرفت که اذناب زمامداری ستمگر در خیابان تاریک شلیک خواهند کرد و مرگ او به سان مرگ دیگر مردمان نخواهد بود. اما آن هنگام که وضعیت مرگ با قلب‌ وی با اشراق‌های محبت خداوند و فنا در جمعیت او، پیوند خورده بود، اما بناء در وجدان و ضمیر خود باا ین وضعیت زیسته بود. صحنه‌های عملی در مقاطع تزکیه‌ی نفس. این وضعیت را در روح و روان وی غرس کرده بود. بیشترین تأثیر را از حضور پیگیری پذیرفت که او در کودکی به همراه مجموعه‌ای از فعالان در مولودی‌خوانی میلاد پیامبر (ص) شرکت می‌کرد و با سبکی خاص درباره‌ی سیره‌ی پیامبر ما محمد مصطفی (ص) اشعاری، به مثابه‌ی روشی برای تربیت وی تعارض با روش شرعی، می‌خواندند. این جشن نه یک شب، که دوازده شب ادامه می‌یافت. از آغاز ماه ربیع‌الاول آغاز می‌شد تادوازدهم این ماه ادامه می‌یافت. پس از نماز عشاء در خانه‌ی یک نفر گرد می‌آمدند و سپس در قالب کاروانی منظم از خانه به خیابان بیرون می‌رفتند. و با صدای بلند تهلیل و تکبیر می‌گفتند و آن‌گاه درود و سلام بر پیامبر می‌فرستاند که هم خود می‌شنیدند و هم اهریمنان انس و جن. وی در کتاب خاطرات خود بخشی را به این موضوع اختصاص داده است: «در یکی از شب‌ها نوبت برادرمان شیخ شبلی در جان بود. طبق عادت از نماز عشاء به خانه‌ی او رفتیم. به ناگاه دیدیم که خانه آذین‌بندی شده و پاکیزه و روشن است. به همراه کاروان از خانه بیرون رفتیم و قصیده‌های معمول را با شادی و خوشحالی تمام سر می‌دادیم. پس از بازگشت اندکی با شیخ شبلی نشستیم. هنگامی که می‌خواستیم برویم، به ناگاه با لبخندی نازک و ملیح گفت: ان‌شاءالله فرا صبح زود نزد من بیایید تا روحیه را بخاک بسپاریم.»

«روحیه تنها دختر او بودکه خداوند پس از یازده سال، خداوند بهاو ارزان دشاته بود. وی سخت شیفته‌ی این دخترش و حتی زمان کار نیز از او جدا نمی‌شد این دختر بزرگ شد و قد کشیده و او را روحیه نامید، زیرا به مثابه‌ی روح او بود. ما شگفت زده شدیم و پرسیدیم کی در گذشت؟ گفت: امروز، نزدیک مغرب. گفتیم: چرا به ما خبر ندادی تا از خانه‌ای دیگر با کاروان بیرون برویم؟ گفت: مگر چه شده است؟ رفتن با کاروان اندکی از اندوه ما کاست و عزا به شادی تبدیل شد. نعمتی بزرگ‌تر از این از خدا می‌خواهید؟ اینجا بود که صحنه تبدیل به درسی عرفانی شد که شیخ به ما آموخت و علت مرگ عزیزش را چنین بیان کرد که غیرت خدا سبب این امر شده است، زیرا خدا از آن غیرت می‌کند که دل‌های بندگانش به کسی جز او وابسته شوند. وی به موضوع ابراهیم (ع) استناد کرد که قلب وی به اسماعیل وابسته شده بود. پس خدا به او فرمود که اسماعیل را ذبح کند. به موضوع یعقوب (ع) نیز استناد کرد که قلب وی به یوسف (ع) وابسته شده بود و خدا چندین سال، یوسف را از او گرفت. بنابراین قلب بنده نباید به کسی جز خدا وابسته شود. و گرنه در ادعای محبت، دروغگو خواهد بود. وی سپس داستان فضیل بن عیاض را باز گفت. فضیل دست دختر کوچکش را گرفته بود و می‌بوسید. دختر گفت: پدر مرا دوست داری؟ گفت: آری، دخترم. دختر گفت: به خدا سوگند، بیش از امروز هیچ‌گاه نمی‌پنداشتم که تو دروغگو باشی. فضیل گفت: چگونه؟ من کجا دروغ گفته‌ام؟ دختر گفت: خیال می‌کردم که تو در این وضعیت با خدا هستی و کسی را در کنار او دوست نداری. فضیل گریست و گفت: ای مولای من، حتی کودکان نیز ریای این بنده‌ات فضیل، را دریافته‌اند.»

برخی می‌کوشند تا بدانند که چگونه شعار: «الله غایتنا، الرسول قدوتنا، الجهاد سبیلنا، الموت فی سبیل الله اسمی امانینا» نزد اخوان المسلمین شکل پذیرفته است. کاش این عده چشم بصیرت می‌گشودند تا تأثیر مجموعه پرتوهای نیرومندی را ببینند که قلب حسن‌البناء دریافت دشات و با این شعار خیز برداشت، تا شاهین ما همچنان در آسمان آدمیان پرگشوده باشد.